سلام دوست عزیز! سال نو مبارک! من از طرف خودم و دیگر دوستان، از این وقفه ی نسبتا طولانی در یادداشت مطلب عذرخواهی می کنم. در آغاز که این وبلاگ را شروع کردیم، قصد داشتیم بیش از اینها فعال باشیم؛ اما زندگی و از این جور حرفها کمی سستمان کرد. ولی امیدوارم در سال جدید با همکاری شما و دیگر دوستان بیش از گذشته با هم حرف زنیم و به واقع عرصه ای برای طرح آرا و نظرات دوستان در باب روانشناسی و بهتر شدن آن ایجاد کنیم. مطمئنا همه به ضرورت "گونه ای دیگر بودن" رسیده ایم، اما باید با هم فکر کنیم، تبادل نظر کنیم و گام برداریم تا شاید به مقصد درستی برسیم. اولین مطلب امسال را گزیده هایی از مصاحبه با "خانم دکتر دادستان" قرار می دهم تا شاید در میان سخنان این بزرگ روانشناسی ایران، سرنخ هایی از نقایص و راههای حل معضلاتمان را بیابیم. در مطالب بعد سعی می کنم بیشتر به موشکافی و تحلیل سخنان استاد بپردازم. • تفاوت دانشجویان دهه ی 1350 دانشگاه تهران با دانشجویان امروز؟ من 1354 وارد دانشگاه تهران شدم و به هر حال سازمان گروه روانشناسی آن روز با امروز متفاوت بود. تعداد دانشجو بسیار کم بود و هنوز بسیاری از قدیمی ها بودند. امکان برقراری ارتباط دانشجو و استاد بسیار زیاد بود. استادهای خوبی که رفتند. طبیعی است که در آن شرایط علاقه مندی دانشجو هم خیلی زیاد است، نه اینکه وقتی می خواهد از در وارد شود عزا بگیرد که باید باز هم تحمل کند، در نتیجه دانشجو هم بی تفاوت می شود . زمان انقلاب، یعنی روزهایی که آنقدر در میدان انقلاب گاز اشک آور می زدند که تنها من و یک مستخدم می ماندیم ( که مدام دستمال خیس برایم می آورد)، این دانشجویان آنجا بودند و من می نشستم که مبادا اینها نیاز پیدا کنند. فضا آن موقع اینگونه بود. بچه ها خیلی علاقه مند به کار بودند. من هنوز هم کارهای بچه های آن موقع را با دوره های بعدی مقایسه می کنم می بینم که چه محتوای تدریس، چه ما هیت کارهای پژوهشی بسیار سنگین تر از الان بود. یعنی خودشان می خواستند اینگونه باشد. اما بعد دوره 50 بچه ها از زیرکار در رو شدند و از روی گزارش های یکدیگر کپی می کردند. من فکر می کنم بچه ها امیدوارتر بودند. جو سیاسی ناامید نداشتیم، که الان درصد زیادی از بچه ها را گرفته. الان بچه هایی که ارشد را تمام کرده اند من به زور مجبور می کنم که دکتری بخوانند. دیگر کسی امید ندارد، چون کاری پیدا نمی کند. با چنین فکری بچه ها باید این مسیر را دنبال کنند. بهترین دانشجو ها را من به زور تشویق به خواندن دکتری می کنم چون بچه ها می گویند در لیسانس حداقل استاد درس می دهد، اما در ارشد و دکتری دانشجو تدریس می کند. این حرف خود بچه هاست. خوب با چنین نگاهی بچه ها چه کار کنند؟ وقتی کسی برای سازندگی مملکت دارد فکر می کند(دهه ی 50)، خوب مسلما به سازندگی خودش هم فکر می کند و البته تفاوت اساتید! استادی که زیاد در دانشگاه می ماند باعث دلگرمی دانشجوست و همین باعث مراجعه بچه ها می شود. من آن زمان وقتی وارد دانشگاه می شدم همه درها بسته بود و وقتی می رفتم هم همینطور، برای همین هم وقتی به بهانه عدم نیاز بازنشستم کردند، آنقدر آزرده خاطر شدم. · دانشجوی خوب شما جه ویژگی های دارد؟ باید پایبند به ارزشها باشد، دانش دائما در حال پیشرفت است و اگر من معلوماتم از سال 1960 تغییر نکرده بود، الآن هیچی بلد نبودم. بنابراین باید دائم خواند و معلومات را به روز کرد. اما آنچه مهم است، ارزشهاست.نه فقط دانشجو، بلکه هر انسانی با نظام ارزشی اش کار می کند و اگر آن را داشته باشی، بقیه ی چیزها هم بدنبال آن می آید. این یک تعریف انسانی است، من انسان را با ارزشهایش ارزیابی می کنم، این که به چی پایبند است و تا چه حد پایبند است. ادعا راحت است، اما وقتی صحبت ازدست دادن خیلی چیزهاست، آدم عقب می کشد. · بعنوان کسی که سالها در حیطه یژوهش بوده اید، فکر می کنید چه حوزه های بکری (مسایلی که جای کا دارد و به آن پرداخته نشده) وجوددارد و آنها را به دانشجویان پیشنهاد می کنید؟ البته باید پرسید بر روی چه چیزی کار شده، نه آنچه کار نشده!(می خندد...) روان شناسی ما در نقطه ی آغاز است. مقدار بسیار اندکی از هرآنچه تدریس می کنیم، می نویسیم و یا کار می کنیم در ایران تحقیق شده، و خوب تفاوت های اجتماعی-فرهنگی بر روی بسیاری از مفاهیم روان شناختی موثر است. الآن یک کار تحقیق درباره ی روش های مقابله انجام می دهیم، که در آن شدیدترین عامل انسجامی که در انواع شیوه های مقابله بچه های ما تشخیص داده شده، "مذهب گرایی" است. درحالی که در غرب هرچقدر هم وجود داشته باشد، در این حد گسترده نیست. آنها در هنگام مشکلات تا این حد به مذهب پناه نمی برند. خوب این تفاوت فرهنگی بزرگی است و زمانی که آزمونهای آنها را در اینجا هنجار می کنیم، بسیاری از ویژگی های خاص فرهنگی نادیده گرفته می شود. پس بنابراین کار بسیار وجوددارد. اما فکر می کنم باید انسجام بین اینها باشد. من طرحهای تحقیقی زیادی را می بینم، اما غالبا خسته کننده شده اند و همه دنبال حرفهای تکراری و بی عمق هستند. باید یک مرکز تحقیقی این ها را هدایت کند و باید آثار جمع آوری شوند تا تکرار نشوند و تنها یک عامل را در سراسر کشور نسنجند. الآن از مقاله های "فراتحلیلی" در خارج بسیار استقبال می شود، همه در پی جمع آوری شواهدند تا به یک نقطه ی خاص برسند. تمام پژوهش ها را یک جا جمع می کنند و نتیجه گیری می کنند و بعد خبرها منتشر می شوند، و آن وقت کسی که می خواهد کار کند دنبال یک قرن کار می رود، نه اینکه در ابتدای قرن شروع کند. برای روان شناسی ایران ما باید ابتدا بدانیم همه ی دنیا چه کار کرده اند و سپس در پی تطبیق و یافتن تفاوت ها باشیم. ما نظریه پردازی که نداریم، حتی یک جمع بندی شخصی هم نمی توانیم ببینیم. همه باید دنبال نظردادن باشند. اما بقول پیاژه، نه بصورت تفکرات یک فیلسوف در یک اتاق دربسته. · اکثر دانشجویان در دانشگاهها از یک رکود علمی ناراضی اند، از نظر شما مشکل اصلی کجاست؟ (دانشجو یا استاد) من عقیده دارم بچه های ما با یک عشق وارد این رشته ها می شوند، مشکل از نظام دانشگاهها و اساتید است. حتی اساتید در گروهها خودشان با هم ارتباط ندارند. در حالیکه باید یک ارتباط پویا بین اساتید باشد، تا این پویایی به دانشجویان منتقل شود. بهترین دانشجویان ما با چه عشقی مثلا وارد دانشگاه تهران می شوند و سرخورده می شوند، چون می بینند رویاهایشان با واقعیت هیچ تطابقی ندارد. خود کلاسها هم با هم ارتباطی ندارد و جزیره، جزیره اند. استاد به تو نمی گوید که مثلا روان شناسی تحولی با روان شناسی آزمایشگاهی چه ارتباطی دارد؟ هرکدام یک جزیره ی جدا برای خودشان هستند. الآن هم که پیش از هیچ گونه آماده سازی به بچه ها می گویند بروند مراجع ببینند. این خطر بسیار بزرگی است که با سرنوشت مردم بازی می کند. من مسئول اصلی این جریانها را سازمانها و اساتید می دانم و به هیچ وجه دانشجویان را مقصر نمی دانم، زیرا تجربه ی 40سال تدریس به من می گوید که وقتی به دانشجو انگیزه می دهی، دانشجو خودکشی می کند. · دادستان امروز با دادستان روزهای اول استادی و معلمی، از نظر انگیزه و از نظر دیدگاه چه فرقی کرده؟ هیچی! فرقی نکردم، دلم برای کلاسها تنگ شده، ولی شرایط دانشگاه آزارم می دهد، نه دانشگاه خاص بلکه بطور کل. ولی ارزش هایم را همچنان حفظ کردم و به این نتیجه رسیدم که بهترین راه حل نوشتن است. وقتی می نویسم دانشجویان جلوی چشمانم هستند و بهمین خاطر سعی می کنم آن چیزهایی که بهشان القا شده یا اشتباه فهمیده اند را از بین ببرم. یعنی جوری که من اگر باشم یا نباشم، برای دانشجو قابل استفاده باشد. به این ترتیب ارتباطم را حفظ می کنم. دانشجو برای من یک شخص نیست، تصویر جوان این مملکت است و من یکجوری باید تا زنده ام، آنچه را میدانم انتقال دهم. برای همین چه سر کلاس با 4 تا دانشجو و چه در کتاب که مخاطب آن هزاران نفر است، فرقی نمی کند. من نه ارزشهایم عوض شده و نه انگیزه هایم، ولی خوب مقداری سرخوردگی دارم. انتظار بیشتری داشتم. من خیلی جایزه و از این جور چیزها گرفتم، ولی همه ی اینها برای من مثل کاغذ است. من در کلاس با بچه ها مثل ماهی در آبم. نمی گم همه را به کلی از من گرفتند، ولی شرایط را جوری کردند که دیگر راحت نیستم. · و سخن آخر با اساتید امروز که دانشجویان دیروز شما بودند، و دانشجویان امروز که حسرت حاضر شدن بر سر کلاسهای شما را دارند: تنها به اساتید می گویم: معلمی یک حرفه نیست، معلمی عشق است. و تنها در این صورت می توان ایثار کرد، دنبال پول نرفت و تنها عشق انسان را از لغزش ها حفظ می کند. با عشق هدف دانشجو می شود، نه چیز دیگر.